گارسون كافه شيرين

اسماعيل محمدولي
esmailmohamadvali@iryahoo.com


كافه چي پرسيد «شما با كسي وعده داريد كه اينطوري...يعني تا حالا اينطور مضطرب نديده بودمتان ... احيانا ... يعني اگر مشكلي بود ...» و خم شد تا فنجان نيمه چاي را از روي ميز بردارد و ديد كه چند سيگارمرده از سرش بيرون زده . آقاي سعادتي دستش را روي سينه گذاشت و با اكراه تشكر كرد و به كافه چي كمك كرد تا جاسيگاري را از سر ميز بردارد و باز شنيد كه ميگويد « ما دوستان قديمي بايد هواي هم را داشته باشيم » و ادامه داد « قبول داريد كه حتما ... احيانا اگر مشكلي بود روي رفيقتان حساب كنيد »كافه چي جاسيگاري استيل پر خاكستر و خالي از فيلتر را كنار فنجان توي سيني جاداد و نگاه جستجوگرش را روي ميز چرخاند و گفت «كاري بود صدا كنيد » آقاي سعادتي گفت ممنون و باز دستش را مثل شيئي بي جان روي سينه اش گذاشت . كافه چي ميانه راه سيني را به شاگردش داد و خودش پشت ميز صندوق نشست . آقاي سعادتي گفت حالا ساعت حتما بايد خيلي جلو باشد و باز دلداري داد كه خيابانهاي اين منطقه هميشه شلوغ است و بعد دستش را به كرواتش رساند و كمي گره اش را شل كرد . نفهميد چرا همچه كاري ميكند و باز به حالت اولش برگرداند . در و ديوار را گشت و گردنش را چرخاند . توي اين چند سال رفت و آمد در" كافه شيرين" هميشه ساعت بالاي سر ميزي كه هميشه مينشست به ديوار چسبيده بود و حالا نميفهميد چرا بايد يكهو ... حالا كه او به آن احتياج دارد بالاي ميز صندوق روي سر كافه چي باشد كه وقتي بلند ميشود و ميخواهد كاري انجام دهد نشود ديدش . به اين موضوع هم فكر كرد كه چرا هيچ وقت به ساعت توجه نكرده و براي امتحان خواست كه حدس بزند صفحه آن چه رنگي است . به نتيجه اي نرسيد.گفت اصلا چرا من ساعت نميبندم و ديد كه در آنصورت سبكي مچش رااز دست خواهد داد و براي چندمين بار وقتي نگاهش به چشمهاي كنجكاو و ريز كافه چي افتاد لبخند زد . ديد كه پير مرد حق دارد و حركات خودش را مرور كرد. هيچوقت اينطور نبوده و حالا هم نمي دانست چرا بايد اينقدر نگران باشد و براي چه منتظر است چون او حتما مي آمد و آمدنش هم آنقدر ها چيز هيجان انگيزي نبود . گفت توالت كه بروم حتما ده دقيقه اي ميگذرد و بعد پشيمان شد . ساعت را وقتي از نگاه كنجكاو كافه چي گذشت ديد كه سيزده دقيقه از قرارش گذشته است ، اين ساعت حتما خراب است .
احتياجي به دست بلند كردن براي درخواست چاي نبود چون كافه چي به محض ديدن او لبش را خواند و فرياد زد الان و سپس به شاگردش دستور داد چاي را حاظر كند . سيگار را از جيب كتش كه تازه به لبه صندلي آويزان كرده بود در آورد و روشن كرد و سخت مكيد و ديد كه كافه چي بافنجاني كه متبحرانه روي سيني حمل ميكرد به او نزديك ميشود . وفتي كه رسيد به تعارف جمله اي كه در نوبت قبلي به او گفته بود را تكرار كرد « اگر مي دانستم شما قرار است زحمتش را بكشيد حتما خودم مي آمدم» و كافه چي فروتنانه گفت « ما دوستان قديمي هستيم » و دوباره يادآوري كرد « ميان شما و باقي مشتري ها لااقل براي من فرق است » كافه چي فنجان را روي ميز گذاشت و پرسيد « مگر جا سيگاري رابراي شما نياوردش » و با لحني دوستانه گفت « ميگويم بياورد » موقع رفتن مردد ايستاد و بعد رفت . هنوز چند كامي از سيگارش باقي بود كه جاسيگاري را روي ميز گذاشت و طوري كه انگار موضوع را چند بار براي خودش تكرار كرده است گفت « نمي خواهم ناراحتتان كنم اما احساس ميكنم شما نمي خواهيد با من درد دل كنيد ... منظورم اين است كه شما خيلي به هم ريخته هستيد » و با گفتن اين حرف دست راستش را كه پيش از آن آماده كرده بود بالا آورد و ادامه داد « حداقلش ده سال است كه شما اينجا مي آييد و ما با هم دوستيم ، تازه ابوي مرحومتان را چرا نميگوييد ... » و موقع گفتن ده سال انگشت شستش را كه خم كرده بود بر ساير انگشت ها كشيد كه يعني خيلي سال است و باز ادامه داد « من روي شما مثل يك دوست قديمي حساب ميكنم ، اصلا شما جاي پسر من هستيد » و هنوز جمله اش را تمام نكرده بود كه يكي از مشتري ها برخواست و او هم عذر خواهي كرد و به طرف صندوق رفت . از مشتري پرسيد « يك قهوه داشتيد و يك كيك ساده » و پول را بي جواب برداشت و باقي اش را جلوي او گذاشت . مشتري كه در را باز كرد تا خارج شود هواي سردي داخل شد .كافه چي نفس عميقي كشيد و باز به او خيره شد . مرد نگاهش را از روي ميز بالا گرفت تا ساعت را ببيند و به چشمهاي كافه چي كه رسيد لبخند زد و بعد ديد كه عقربه ها كمي حركت كرده اند . نگاهش را كه بر گرداند كافه چي خودش را مشغول صورت حسابها نشان داد و ناشيانه روي چند تا از آنها خط هايي كشيد .بايد چيزي ميگفت . حرف راه گلويش را بسته بود : ميرم يك كلام باهاش حرف ميزنم ، يا آره يا نه ... در هر صورت بهتر از بلاتكليفي است . شاگردش را صدا كرد تا پشت دخل بنشيند و به خودش جرات داد تا يك بار براي هميشه كار را تمام كند .
آقاي سعادتي وقتي ديد كافه چي به او نزديك ميشود نگاهش را دزديد تا مگر از كنارش بگذرد اما كافه چي پشت ميز درست روبروي او نشست و گفت : روح مرحوم ابوي شاد ... چه دوراني بود ... هي ... هروقت پاتيل ميشد ميزد زير آواز ... آنوقتها شما هنوز نويسنده نشده بوديد ، اما پدرتان وقتي به عرق خوري مينشست هيچكي جلودارش نبود، پاتيل ميشد و ميزد زير آواز ... چه آوازي آقا : ديگه عاشق شدن ، نازكشيدن و ناز خريدن فايده نداره ،نداره ...
ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداراه ، نداره .
آقاي سعادتي از صداي كافه چي كه اينك با تمام وجود نعره ميكشيد : اي دا ديگه بال و پر نداري ... به خودش آمد و پيش خودش گفت : سوءتفاهم ... اين مردك فكر ميكند من موزيسين هستم . به كافه چي گفت صداي شما خيلي عالي است اما گمانم اشتباه به عرضتان رسانده اند ... من ... من، هرچنذ شيفته صداي شما شدم اما ميدانيد ؟ من هيچ مسئوليتي در اين زمينه ندارم . درست است كه من هم هنرمند هستم اما رشته هنري من موسيقي نيست ... بنابراين هيچ كمكي از دست من ... شرمنده ام .
آقاي سعادتي نگاهي مايوسانه به ساعت ديواري بالاي سر شاگرد كافه چي انداخت و سعي كرد به خاطر نياورد كه او چقدر دير كرده ، اما مگر ميشد : دقيقا بيست و شش دقيقه .
كافه چي گفت الان برايتان يك چايي مي آورم و بلند شد ورفت . چايي را كه ريخت گفت نصف راه را رفتم و حالا با چايي ميتوانم ضربه آخر را بزنم .
به طرف ميز آقاي سعادتي حركت كرد اما ديگر جايي براي نشستن نبود . زني جوان و خوش بر و رو جايش را اشغال كرده بود و گل از گل آقاي سعادتي آشكارا شكفته بود.
كافه چي به آن دو نزديك شد و چاي را كه ميخواست مقابل آقاي سعادتي بگذارد لبخندي حواله تازه وارد كرد . آقاي سعادتي چاي را به طرف تازه وارد تعارف كرد و با نگاهش به كافه چي فهماند كه حضورش مزاحم است ، اما او بي خيال يك صندلي بر سر ميز آنها كشاند و گفت : راستي حال والده تان چطور است ؟ بعد از فوت پدر مرحومتان حتما ...خيلي شكسته شده اند ؟ حمل بر جسارت نشود ولي آنوقتها كه همراه ابوي مرحومتان به كافه شيرين مي آمدند همه مشتري ها و گارسون ها مدهوش آن زيبايي ... حتما خيلي شكسته شده اند ، مرگ آن مرحوم غريبه ها را هم ... آنوقت ها من هنوز گارسون بودم ، بعد كه انقلاب شد توي آن اوضاع خريدمش ، ميبينيد كه مثل آنوقتها مشتري ندارد ، مردم اگر بخواهند چاي و شيريني بخورند توي خانه شان هم ميشود ... البته آنوقت شما اينجا تشريف نمي آورديد ،شايد با مرحوم ابوي ... از والده تان تعريف كنيد ، خيلي شكسته شده اند ؟
ميز كناري خالي شد و آقاي سعادتي به اميد رفتن كافه چي پاي صندوق لبخند زد و دندانهايش را به زن جوان نشان داد ، وقتي ديد كافه چي جاسنگين ميخواهد ادامه حرفش را پي بگيرد گفت :خانم قهوه ميخورند ، اگر ممكن است باكمي شير .
كافه چي كه شاگردش را مشغول صورت حساب ها ديد بلند شد و انگار كه بخواهد مخاطبش را در حالت تعليق بگذاردگفت : حالا برميگردم ... الان مي آيم و ماجراي دعواي ناموسي ابوي مرحومتان را ... خانم والده آنوقتها ... توي همين كافه ... حالا برميگردم و رفت تا قهوه را آماده كند .
آقاي سعادتي نفسش را آزاد كرد و گفت : اگر بگذارند ... اين آقا از دوستان پدرم بودند ، شايد باور نكنيد اما توي تمام داستانهاي من يك جايي دارند ، اگر هم نخواهم باز سر و كله اش پيدا ميشود ... البته امروز خيلي عجيب است ، آن از دير آمدن شما ، اين هم از پر چانگي هاي بي سابقه اين پيرمرد ، تابه حال نميدانستم ميتواند اينقدر فكش را بجنباند ... راستي چطور است به يك جاي ساكت تر برويم ؟
ــ مثلا خانه شما ؟
ــ لااقل آنجا غير از شما كسي نيست كه من را بشناسد و بخواهد ... پاتقمان هم از دست رفت ، اينها خانم ، از عوارض مشهور شدن است . آنوقت شما روزنامه چي ها آدم را دوره ميكنيد كه چه ... كه ... تازه كلي هم دير مي آييد .
كافه چي وقتي داشت شير را به قهوه اضافه ميكرد گفت : ميگويم ... اما بالاخره بايد بدانم كه اين همان زني است كه آن روزها ميشناختم يا نه ... نكند شكسته شده باشد ؟





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30874< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي