|
كافه چي پرسيد «شما با كسي وعده داريد كه اينطوري...يعني تا حالا اينطور مضطرب نديده بودمتان ... احيانا ... يعني اگر مشكلي بود ...» و خم شد تا فنجان نيمه چاي را از روي ميز بردارد و ديد كه چند سيگارمرده از سرش بيرون زده . آقاي سعادتي دستش را روي سينه گذاشت و با اكراه تشكر كرد و به كافه چي كمك كرد تا جاسيگاري را از سر ميز بردارد و باز شنيد كه ميگويد « ما دوستان قديمي بايد هواي هم را داشته باشيم » و ادامه داد « قبول داريد كه حتما ... احيانا اگر مشكلي بود روي رفيقتان حساب كنيد »كافه چي جاسيگاري استيل پر خاكستر و خالي از فيلتر را كنار فنجان توي سيني جاداد و نگاه جستجوگرش را روي ميز چرخاند و گفت «كاري بود صدا كنيد » آقاي سعادتي گفت ممنون و باز دستش را مثل شيئي بي جان روي سينه اش گذاشت . كافه چي ميانه راه سيني را به شاگردش داد و خودش پشت ميز صندوق نشست . آقاي سعادتي گفت حالا ساعت حتما بايد خيلي جلو باشد و باز دلداري داد كه خيابانهاي اين منطقه هميشه شلوغ است و بعد دستش را به كرواتش رساند و كمي گره اش را شل كرد . نفهميد چرا همچه كاري ميكند و باز به حالت اولش برگرداند . در و ديوار را گشت و گردنش را چرخاند . توي اين چند سال رفت و آمد در" كافه شيرين" هميشه ساعت بالاي سر ميزي كه هميشه مينشست به ديوار چسبيده بود و حالا نميفهميد چرا بايد يكهو ... حالا كه او به آن احتياج دارد بالاي ميز صندوق روي سر كافه چي باشد كه وقتي بلند ميشود و ميخواهد كاري انجام دهد نشود ديدش . به اين موضوع هم فكر كرد كه چرا هيچ وقت به ساعت توجه نكرده و براي امتحان خواست كه حدس بزند صفحه آن چه رنگي است . به نتيجه اي نرسيد.گفت اصلا چرا من ساعت نميبندم و ديد كه در آنصورت سبكي مچش رااز دست خواهد داد و براي چندمين بار وقتي نگاهش به چشمهاي كنجكاو و ريز كافه چي افتاد لبخند زد . ديد كه پير مرد حق دارد و حركات خودش را مرور كرد. هيچوقت اينطور نبوده و حالا هم نمي دانست چرا بايد اينقدر نگران باشد و براي چه منتظر است چون او حتما مي آمد و آمدنش هم آنقدر ها چيز هيجان انگيزي نبود . گفت توالت كه بروم حتما ده دقيقه اي ميگذرد و بعد پشيمان شد . ساعت را وقتي از نگاه كنجكاو كافه چي گذشت ديد كه سيزده دقيقه از قرارش گذشته است ، اين ساعت حتما خراب است . احتياجي به دست بلند كردن براي درخواست چاي نبود چون كافه چي به محض ديدن او لبش را خواند و فرياد زد الان و سپس به شاگردش دستور داد چاي را حاظر كند . سيگار را از جيب كتش كه تازه به لبه صندلي آويزان كرده بود در آورد و روشن كرد و سخت مكيد و ديد كه كافه چي بافنجاني كه متبحرانه روي سيني حمل ميكرد به او نزديك ميشود . وفتي كه رسيد به تعارف جمله اي كه در نوبت قبلي به او گفته بود را تكرار كرد « اگر مي دانستم شما قرار است زحمتش را بكشيد حتما خودم مي آمدم» و كافه چي فروتنانه گفت « ما دوستان قديمي هستيم » و دوباره يادآوري كرد « ميان شما و باقي مشتري ها لااقل براي من فرق است » كافه چي فنجان را روي ميز گذاشت و پرسيد « مگر جا سيگاري رابراي شما نياوردش » و با لحني دوستانه گفت « ميگويم بياورد » موقع رفتن مردد ايستاد و بعد رفت . هنوز چند كامي از سيگارش باقي بود كه جاسيگاري را روي ميز گذاشت و طوري كه انگار موضوع را چند بار براي خودش تكرار كرده است گفت « نمي خواهم ناراحتتان كنم اما احساس ميكنم شما نمي خواهيد با من درد دل كنيد ... منظورم اين است كه شما خيلي به هم ريخته هستيد » و با گفتن اين حرف دست راستش را كه پيش از آن آماده كرده بود بالا آورد و ادامه داد « حداقلش ده سال است كه شما اينجا مي آييد و ما با هم دوستيم ، تازه ابوي مرحومتان را چرا نميگوييد ... » و موقع گفتن ده سال انگشت شستش را كه خم كرده بود بر ساير انگشت ها كشيد كه يعني خيلي سال است و باز ادامه داد « من روي شما مثل يك دوست قديمي حساب ميكنم ، اصلا شما جاي پسر من هستيد » و هنوز جمله اش را تمام نكرده بود كه يكي از مشتري ها برخواست و او هم عذر خواهي كرد و به طرف صندوق رفت . از مشتري پرسيد « يك قهوه داشتيد و يك كيك ساده » و پول را بي جواب برداشت و باقي اش را جلوي او گذاشت . مشتري كه در را باز كرد تا خارج شود هواي سردي داخل شد .كافه چي نفس عميقي كشيد و باز به او خيره شد . مرد نگاهش را از روي ميز بالا گرفت تا ساعت را ببيند و به چشمهاي كافه چي كه رسيد لبخند زد و بعد ديد كه عقربه ها كمي حركت كرده اند . نگاهش را كه بر گرداند كافه چي خودش را مشغول صورت حسابها نشان داد و ناشيانه روي چند تا از آنها خط هايي كشيد .بايد چيزي ميگفت . حرف راه گلويش را بسته بود : ميرم يك كلام باهاش حرف ميزنم ، يا آره يا نه ... در هر صورت بهتر از بلاتكليفي است . شاگردش را صدا كرد تا پشت دخل بنشيند و به خودش جرات داد تا يك بار براي هميشه كار را تمام كند . آقاي سعادتي وقتي ديد كافه چي به او نزديك ميشود نگاهش را دزديد تا مگر از كنارش بگذرد اما كافه چي پشت ميز درست روبروي او نشست و گفت : روح مرحوم ابوي شاد ... چه دوراني بود ... هي ... هروقت پاتيل ميشد ميزد زير آواز ... آنوقتها شما هنوز نويسنده نشده بوديد ، اما پدرتان وقتي به عرق خوري مينشست هيچكي جلودارش نبود، پاتيل ميشد و ميزد زير آواز ... چه آوازي آقا : ديگه عاشق شدن ، نازكشيدن و ناز خريدن فايده نداره ،نداره ... ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداراه ، نداره . آقاي سعادتي از صداي كافه چي كه اينك با تمام وجود نعره ميكشيد : اي دا ديگه بال و پر نداري ... به خودش آمد و پيش خودش گفت : سوءتفاهم ... اين مردك فكر ميكند من موزيسين هستم . به كافه چي گفت صداي شما خيلي عالي است اما گمانم اشتباه به عرضتان رسانده اند ... من ... من، هرچنذ شيفته صداي شما شدم اما ميدانيد ؟ من هيچ مسئوليتي در اين زمينه ندارم . درست است كه من هم هنرمند هستم اما رشته هنري من موسيقي نيست ... بنابراين هيچ كمكي از دست من ... شرمنده ام . آقاي سعادتي نگاهي مايوسانه به ساعت ديواري بالاي سر شاگرد كافه چي انداخت و سعي كرد به خاطر نياورد كه او چقدر دير كرده ، اما مگر ميشد : دقيقا بيست و شش دقيقه . كافه چي گفت الان برايتان يك چايي مي آورم و بلند شد ورفت . چايي را كه ريخت گفت نصف راه را رفتم و حالا با چايي ميتوانم ضربه آخر را بزنم . به طرف ميز آقاي سعادتي حركت كرد اما ديگر جايي براي نشستن نبود . زني جوان و خوش بر و رو جايش را اشغال كرده بود و گل از گل آقاي سعادتي آشكارا شكفته بود. كافه چي به آن دو نزديك شد و چاي را كه ميخواست مقابل آقاي سعادتي بگذارد لبخندي حواله تازه وارد كرد . آقاي سعادتي چاي را به طرف تازه وارد تعارف كرد و با نگاهش به كافه چي فهماند كه حضورش مزاحم است ، اما او بي خيال يك صندلي بر سر ميز آنها كشاند و گفت : راستي حال والده تان چطور است ؟ بعد از فوت پدر مرحومتان حتما ...خيلي شكسته شده اند ؟ حمل بر جسارت نشود ولي آنوقتها كه همراه ابوي مرحومتان به كافه شيرين مي آمدند همه مشتري ها و گارسون ها مدهوش آن زيبايي ... حتما خيلي شكسته شده اند ، مرگ آن مرحوم غريبه ها را هم ... آنوقت ها من هنوز گارسون بودم ، بعد كه انقلاب شد توي آن اوضاع خريدمش ، ميبينيد كه مثل آنوقتها مشتري ندارد ، مردم اگر بخواهند چاي و شيريني بخورند توي خانه شان هم ميشود ... البته آنوقت شما اينجا تشريف نمي آورديد ،شايد با مرحوم ابوي ... از والده تان تعريف كنيد ، خيلي شكسته شده اند ؟ ميز كناري خالي شد و آقاي سعادتي به اميد رفتن كافه چي پاي صندوق لبخند زد و دندانهايش را به زن جوان نشان داد ، وقتي ديد كافه چي جاسنگين ميخواهد ادامه حرفش را پي بگيرد گفت :خانم قهوه ميخورند ، اگر ممكن است باكمي شير . كافه چي كه شاگردش را مشغول صورت حساب ها ديد بلند شد و انگار كه بخواهد مخاطبش را در حالت تعليق بگذاردگفت : حالا برميگردم ... الان مي آيم و ماجراي دعواي ناموسي ابوي مرحومتان را ... خانم والده آنوقتها ... توي همين كافه ... حالا برميگردم و رفت تا قهوه را آماده كند . آقاي سعادتي نفسش را آزاد كرد و گفت : اگر بگذارند ... اين آقا از دوستان پدرم بودند ، شايد باور نكنيد اما توي تمام داستانهاي من يك جايي دارند ، اگر هم نخواهم باز سر و كله اش پيدا ميشود ... البته امروز خيلي عجيب است ، آن از دير آمدن شما ، اين هم از پر چانگي هاي بي سابقه اين پيرمرد ، تابه حال نميدانستم ميتواند اينقدر فكش را بجنباند ... راستي چطور است به يك جاي ساكت تر برويم ؟ ــ مثلا خانه شما ؟ ــ لااقل آنجا غير از شما كسي نيست كه من را بشناسد و بخواهد ... پاتقمان هم از دست رفت ، اينها خانم ، از عوارض مشهور شدن است . آنوقت شما روزنامه چي ها آدم را دوره ميكنيد كه چه ... كه ... تازه كلي هم دير مي آييد . كافه چي وقتي داشت شير را به قهوه اضافه ميكرد گفت : ميگويم ... اما بالاخره بايد بدانم كه اين همان زني است كه آن روزها ميشناختم يا نه ... نكند شكسته شده باشد ؟
|
|